« هوار ثانیه های زیر خاکستر »

ثانیه های باتو بودن ، مثل زغال مدفون شده زیر خاکستر -خاکتسر ساعات بی تو بودن - بالاخره میسوزاند !

« هوار ثانیه های زیر خاکستر »

ثانیه های باتو بودن ، مثل زغال مدفون شده زیر خاکستر -خاکتسر ساعات بی تو بودن - بالاخره میسوزاند !

52

گاهی اینقدر عصبانی میشوم...

لابد از دست تو ...


اینکه میبینم اجازه میدهی کالای فروشی هر دکانی شوی .

فکر دل ما را نمیکنی که این چنین « بازیچه دکان داران »  میشود؟



  «  یا راحم من استرحمه ! »

« ای کسی که رحم می کنی بر کسی که طلب رحم تو را دارد »!


به این بازی خوردگان  « خسته و زخمی» رحمی کن !






نظرات 10 + ارسال نظر
ثمینه یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:10 ب.ظ

واقعا فکر دل ما را نمی کنی که اینچنین "بازیچه دکان دارن" میشود؟
خدای خوبم من از همه ی این دکان داران ....متنفرم.
متنفر!
بازار تو قانونی ندارد که دکانهایشان را تعطیل کنی؟

لالغ چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ق.ظ

لب تو لب و فیس تو فیس میبوسمت
حواست باشه تو دکاندار ی اینچنین نشوی سخته ها ولی شاید شد

ستایشی که هنوز راه نابلده چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ق.ظ

سکوت ...




تنها نظر خردمندانه ام است برای این پست انگار...

ثمینه چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:48 ب.ظ

بچگی هایم بهتر بود...
همان وقتها که دست در دست بزرگترها می رفتم بازار،و هیچوقت بازیچه ی دکان داران نمیشدم.چشمم به دهن بزرگترها بود و هرچه می گفتند را باور میکردم.
حالا بزرگ شدم...
لابد عقلم بیشتر میرسد،لابد بیشتر می فهمم...
راه می افقتم تنهایی،بدون هیچ بزرگتری...
وسط راهی که نمی شناسمش،کمک هیچکسی را هم نمی خواهم.خودم را باور دارم و دلم خوش است به آنچه در کیف پولم دارم...
حالا مطمئنم بهترین کالا را میخرم...
حالا همیشه از صبح تا شب،وسط بازار میگردم و آخر شب ها،دست خالی،گیج و منگ باز میگردم خانه و می افتم روی تخت و سرم را محکم فرو می برم توی بالش...
هیچکس نباید بفهمد که من بازیچه دکان دارانت شده ام،هیچکس!

مستانه چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 ب.ظ

همیشه اینقدر عصبانی میشوی ...
حتما از دست ما ...

اینکه میبینی دل ما که از ازل پیمان بسته بودیم که بماند برای تو تا ابد این چنین بازیچه ی دکان داران میشود


و ما به دنبال مقصریم برای غیبت همیشگی مان ...
به دنبال تو...

مستانه چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:10 ب.ظ

سلام تازه وبتون رو پیدا کردم
خیلی قشنگه


همیشه فکر میکردم چه قدر خدا تنهاست اما امروز فهمیدم چه قدر خوش به حالشه که یه بنده مثل شما داره

:) چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ب.ظ

تو که نمی دونی اینجا چقــــــــــــــــــــدر حال میده به یه آدم خسته.
خیلی خوش می گذره خیلی.اصلا یه جوریه.انگار آرامش داره؛آرامبخشه تو مایه های افوریا با این تفاوت که تخدیرش زودگذر نیست چیکار کردی با اینجا که اینطوریه؟

باران پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ

همه ی سعیت را هم که بکنی نمی شود....
اینجا هم قصه ی بازیچه ی دکان داران تکرار شده....
گاهی اینقدر عصبانی میشوم...
لابد از دست تو...
.
.
.
همیشه اینقدر عصبانی میشوی...
ختما از دست ما....
.
.
.
خدایا خودت بگو کدام صدا،صدای توست؟؟؟

:) یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:48 ب.ظ

برخلاف اونور؛اینور همیشه آپدیته.آپدیته دیگه.نفس تو سینه می شکنه آزاد میشه می شکنه آزاد میشه...

مریم دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:26 ق.ظ

حسودیم میشه به رابطه ات باخدات ، حتی دیگه دوست ندارم هواراتو بخونم خوش به حالت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد