با تو مینشینم و میخوانم « ادله نفی کنندگان وجود نازنین تورا» !
چه زیبا مینویسند و چه هوشمندانه انکارت میکنند.
انگار که قدم به قدم و خط به خط تو یاریشان داده ای!
انگار که بر خود فرض کرده ای ؛ که هیچ محتاجی را بی مساعدت نگذاری ...
... ولو برای شکستن شیشه های خانه ات.
چه با محبت نگاهشان میکرده ای ، زمانی که مینوشتند از " توهم خدا " !
به یاد داری بر قله کوهی بودم ...
-بزرگ برای من و کوچک برای تو- ؟!
به یاد داری که « صاقانه » خواستم از تو ، پروازی بدون « بازگشت » را ؛
-صداقتی ، «زلال » برای من و « خام » برای تو- ؟ !
هبوط کردیم برای « پختگی » ...
اما ُ٬ سوختیم و خاکسترمان هم دیگر ، به گرد پای قله نوردانت نمیرسد !
خامی « کودکانمان » زیباتر نبود ؟!
اینکه تو میخوانی «اشکهای قلمم » را ...
اینکه تو میخوانی و باور میکنی...
اینکه « نظر میدهی» با « لرزاندن » دل من...
...
کافیست برای «کوچکی محض »، «گم شده در کهکشان راه شیری» !
چقدربزرگم من .
چقدر با تو بزرگم من.
یا رفیق من لا رفیق له.